شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 2:45 عصر
با خود نشسته ام که این فکرها مرا
سمت نگاه خط خطی ِ خسته می برد
هی می کشد دست دل و سمت خاطرات
تا یاد غرق زورق ِ نابسته می برد
هی گریه می کند تن قایق نجات
آخر چرا به دیدن فریاد زل زدم
جنس صداش آیینهءالتماس بود
ای وای من نرفتم و بر درد پل زدم
گر سر به زانو و منزوی و گیج و دلخورست
سهم دل است ای همه خفتگان شهر
وقتی که تیغ روی دل ارتباط بود
کبکی سکوت کرد چه بی موقع بی ثمر
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]